به خواب غفلت اگر مانده ام سحرها را

مناجات با خدا

به خواب غفلت اگر مانده ام سحرها را
ولی صدا زده ای عبد بی سر و پا را

بیا همین شب اول بگو که بخشیدی
بیا همین شب اول قبول کن ما را

گناه پشتِ گناه آمد و زمینم زد
چنان که برده ز یادم مسیر دریا را

به گریه ی سحری کاش عادتم بدهی
کمی به من بچشان لذت تماشا را

اسیر غفلتم و مرگ رفته از یادم
بگو چه کار کنم قبر و هول آنجا را

به آبروی علی... آبروی ما نرود
به زیر پرچم اوئیم صبحِ فردا را

به عشق شاه نجف عاقبت به خیر شویم
اگر علی بزند پای نامه امضا را

به غیر روضه به جایی نمی برم راهی
رها نمی کنم این تکیه گاه و مأوا را

نگیر از من بیچاره کنج هیئت را
نگیر از من دل مرده این مسیحا را

ــــــــــــــــــــــــــ

کفن برای تو پیدا نشد عزیزالله
حصیر شد کفن شاه... کارِ دنیا را!!!

۲۱ اسفند ۱۴٠۲
وحید محمدی

دوباره آمده ام، گرچه دیر برگشتم

مناجات با خدا و گریز به روضه

حضرت زینب سلام الله علیـــها

دوباره آمده ام، گرچه دیر برگشتم

ولی شبیه گدا سر به زیر برگشتم

به صد امید به سوی تو روی آوردم

به سوی خانه ی نعم الامیر برگشتم

شدم ذلیل گناهم، خودم پشیمانم

ببین شکسته و زار و حقیر برگشتم

گرفت دست مرا دست مهربانی تو

به دستگیری تو یا مجیر برگشتم

ز باب لطف تو رفتم ولی غلط کردم

پر از گناه صغیر و کبیر برگشتم

گناه بال و پرم را شکسته مولا جان

شدم دوباره زمین گیر، گیر برگشتم

اگرچه پیش تو احساس فقر بی معناست

ولی دوباره به سویت فقیر برگشتم

عطش دوباره لبم را ترک ترک کرده

به حرمت لب مثل کویر... برگشتم

به یاد خواهر غمدیده ای که می فرمود

ببین برادر زینب که پیر برگشتم

به کوفه شهر علی بعد بیست سال حسین

به لطف حرمله ها من اسیر برگشتم

ولی برادر زینب همینکه فهمیدم

کفن شده است تنت با حصیر... برگشتم

وحید محمدی

من مردِ غسل دادن این دنده نیستم

مناجات با خدا و گریز
به روضه ی حضرت زهرا سلام الله علیها

من زنده ام اگر چه، ولی زنده نیستم
من بندگی نکرده ام و بنده نیستم

در سایه سار رحمت تو قد کشیده ام
جز با نگاه لطف تو پاینده نیستم

خیلی گناه کرده ام اما هنوز هم
از صبر بی حساب تو شرمنده نیستم

رویم سیاه و نامه ی اعمال من سیاه
شرمنده از سیاهی پرونده نیستم

یادی ز خوف قبر و قیامت نمی کنم
خیلی به فکر توشه ی آینده نیستم

دنیا و زرق و برق، دلم را ربوده است
از عشق خالی ام، ز تو آکنده نیستم

از راه و رسم شیعه فقط حرف می زنم
اصلا به نام شیعه برازنده نیستم

دل بسته ام به فاطمه و بچه های او
اما برای فاطمه زیبنده نیستم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مولا چه دیده بود که هنگام غسل گفت:
من مردِ غسل دادن این دنده نیستم

وحید محمدی
۹ فروردین ۱۴٠۲

روزه می گیرم ولی دائم به فکر روضه ام

هر زمانی در دلم درگیر طوفان می شوم

یا حسینی می نویسم غرق باران می شوم

از مسلمانی فقط عشقش برایم مانده است

آخر از عشق علی یک روز سلمان می شوم

کار من را بیشتر دست کریمان بسپرید

در گرفتاری دخیل یا حسن جان می شوم

من گناهی هم اگر کردم جهالت کرده ام

تا گناهی می کنم فورا پشیمان می شوم

بار سنگینم مرا خیلی خجالت می دهد،

هر زمانی که سر این سفره مهمان می شوم

روزه می گیرم ولی دائم به فکر روضه ام

آب می نوشم دم افطار و گریان می شوم

روضه آب و گریه نان هر شب اهل دل است

دور از این روضه ها، بی آب و بی نان می شوم

جان من را هم گرفتی روضه را از من نگیر

جان تو بی روضه من خیلی پریشان می شوم

...................

مو پریشان...، بعدِ تو زینب پریشان می شود

همسفر با حرمله، با نیزه داران می شود

وحید محمدی 2 فروردین 1402

مثل هر بار پر از توبه ی بی تاثیرم

مثل هر بار پر از توبه ی بی تاثیرم

دل خورم از خودم، از دست خودم دل گیرم

قدر هم رفت، ولی حال دلم خوب نشد

جان زهرا نگرانم، چه شده تقدیرم؟؟؟

رمضان بگذرد و باز نبخشی من را؟؟؟

بعد از این خورده ته دیگ، دگر کفگیرم

کار ما را نگذاری تو به روز عرفه

من شب فطر به عفو تو زبان می گیرم

من اگر بد شده خُلقم، حرمم دیر شده

دست من نیست، من این مرتبه بی تقصیرم

چاره ی کار من اینبار هوای نجف است

دارم از دوری ایوان طلا می میرم

بی علی من به خدا بی کسم و بیچاره

من بدون علی از زندگی ام دل سیرم

دم افطار به یاد دل بی تاب رباب

یاد بی تابی آن شیرزنِ بی شیرم

وحید محمدی

7 اردیبهشت 1401

من جز تو در این شهر خریدار ندارم

مناجات با خدا
گریز به روضه حضرت عباس علیه السلام

بیدارم و اما دل بیدار ندارم
در توشه به جز این دل بیمار ندارم

گفتی که بیا توبه کن و بنده ی من باش
صد حیف که من گوش بدهکار ندارم

صد بار به رویم در این خانه گشودی
اما من بیچاره به تو کار ندارم

این چشم خطاکار شده مایه ی خجلت
در روضه دگر چشم گهربار ندارم

این بار ضرر کن، بخر این عبد گدا را
من جز تو در این شهر، خریدار ندارم

من در دو جهان دل به علی داده ام و بس
جز با علی و آل علی کار ندارم

می سوزم از این سوز که سربار حسینم
سربار شدم، همت عیّار ندارم

می سوزم از این روضه که با گریه حسین گفت:
ای اهل حرم میر و علمدار ندارم

وحید محمدی
۱۹ فروردین ۱۴۰۱

مویم سفید گشته و رویم سیاه شد

مناجات با خدا
گریز به روضه ی حضرت زینب سلام الله علیها

مویم سفید گشته و رویم سیاه شد
رویم سیاه... هر چه که شد از گناه شد

سرمایه ی جوانی ام ارزان فروختم
طی شد جوانی من و عمرم تباه شد

تو اختیار دادی و گفتی که بنده باش
صد حیف از این اراده که خرج گناه شد

یک بار هم شده بزنم ... امتحان بکن
شاید گدای شب به شبت سر به راه شد

رویی برای توبه نمانده است ای کریم
اما دوباره ذکر لبم یا اِلٰه شد

لطف تو بود، فاطمه ما را قبول کرد
اشکم همیشه خرج مصیبات شاه شد

این جمله را به نیت روضه نوشته ام
آقا که رفت، زینب او بی پناه شد

اهل زمین و اهل سما ناله می زدند
شمر لعین که واردِ در قتلگاه شد

*وای از دمی که لشکر اعدا نکرد شرم*
بعد از غروب نیت شان خیمه گاه شد

یک سو سنان و یک طرف دشت، حرمله
زینب میان قائله بی تکیه گاه شد

وحید محمدی - ۱۴۰۰/۲/۴
شنبه ۱۱ رمضان ۱۴۴۲

چشمی شبیه چشم شهیدانمان بده

مناجات با خدا و گریز به روضه حضرت علی اکبر علیه السلام

حال بکاء و دیده ی گریانمان بده
بغض مدام و اشک فراوانمان بده

این چشم ها که بوی شهادت نمی دهد
چشمی شبیه چشم شهیدانمان بده

همت برای توبه و ترک گناه نیست
اما بیا و قلب پشیمانمان بده

حال خراب این دل ما را درست کن
در بین روضه حال پریشانمان بده

دلمرده ایم بسکه حرم را ندیده ایم
یک یا حسین دم بده و جانمان بده

حالا که راه کرببلا بسته، لطف کن
برگ برات شاه خراسانمان بده

ما و پناهِ درگهِ سلطانِ عالمین
خط امان ز بار گناهانمان بده

جان مؤذن حرم، اذن زیارتِ
پائین پای حضرت جانانمان بده

قربان آن پدر که ز داغ پسر خمید
داغی دگر شبیه علی اکبرش ندید ...

وحید محمدی

سی و یک فروردین هزار و چهارصد

بار مرا بردار که افتاده بارم

بیچاره ام، دل خسته ام، زارم، نزارم
باز آمدم چون ابر بارانی ببارم

قلب سیاه و چشم خشک آورده ام من
اشکم نمی آید، گره خورده به کارم

غیر از گناه و معصیت انگار اصلا
کاری نمی آید از این چشمان تارم

حرف جدایی را نزن، دق می کنم من
من که به جز این خانه جایی را ندارم

چیزی به جز بار گنه بر شانه ام نیست
بار مرا بردار که افتاده بارم

هی قول توبه می دهم اما چه سودی
دیگر به قول خویش اطمینان ندارم

من را بسوزان اعتراضی که ندارم
نا اهلم و می دانم اصلا اهل نارم

بد جور دلتنگ غروب کربلایم
ای کاش میشد سر بر آن تربت گذارم

این روزه ها، روضه به پا کردند در من
این روزها یاد لب خشک نگارم

.....

قربان آن خواهر که پای نیزه می گفت:
حالا ببین بر ناقه ی عریان سوارم

یک روز عباسِ علی دور و برم بود
حالا به شمر و حرمله افتاده کارم

وحید محمدی
۹۹/۲/۶

خدا نکرده دلم را به این و آن ندهی

اگر به حال دل خسته ام توان ندهی
اگر که اشک بصر را به من روان ندهی

به وقت یوم حسابم، حساب من پاک است
اگر که صبح قیامت به من امان ندهی

هزار توبه شکستم ولی حواسم نیست
برای توبه تو شاید دگر زمان ندهی

بزن ولی جلوی چشم بندگانت نه
مرا به خلق خودت اینچنین نشان ندهی

اگر بدم تو ولی خوب باش و خوبی کن
حواله ام به سر کوی این و آن ندهی

زبان و غیبت و حال دعا؟ تو حق داری
اگر دعای مرا ره به آسمان ندهی

همیشه بند دلم را گره زدم به حسین
خدا نکرده دلم را به دیگران ندهی

من آخر از سر این ضطراب می میرم
اگر دوباره حرم را به من نشان ندهی

...
فدای دست کریمت نمی شد آقا جان
نگین دست خودت را به ساربان ندهی؟

وحید محمدی

۹۹/۱/۱۵

بزن ولی جلوی چشم بندگانت نه

اگر به حال دل خسته ام توان ندهی

اگر که اشک بصر را به من روان ندهی

به وقت یوم حسابم، حساب من پاک است

اگر که صبح قیامت به من امان ندهی

هزار توبه شکستم ولی حواسم نیست

برای توبه تو شاید دگر زمان ندهی

بزن ولی جلوی چشم بندگانت نه

مرا به خلق خودت اینچنین نشان ندهی

اگر بدم تو ولی خوب باش و خوبی کن

حواله ام به سر کوی این و آن ندهی

زبان و غیبت و حال دعا؟ تو حق داری

اگر دعای مرا ره به آسمان ندهی

همیشه بند دلم را گره زدم به حسین

خدا نکرده دلم را به دیگران ندهی

من آخر از سر این ضطراب می میرم

اگر دوباره حرم را به من نشان ندهی

...

فدای دست کریمت، نمی شد آقا جان

نگین دست خودت را به ساربان ندهی؟

 

وحید محمدی

۹۹/۱/۱۵

بگو می بخشی ...

شعر مناجات با خدا
گریز به روضه حضرت عباس علیه السلام

آمده عبد گنهکار، بگو می بخشی
با دلی زار و گرفتار، بگو می بخشی

چشم امید مرا تار نکن یا الله
باز هم حضرت غفار، بگو می بخشی

کار ما را نگذاری تو به آن آخر وقت
اولین لحظه ی دیدار، بگو می بخشی

با بدهکار خودت باز مدارا کن، آه
طلبت را به بدهکار، بگو می بخشی

تا که آب از سر من رد نشده کاری کن
مثل آن توبه ی هر بار، بگو می بخشی

من خودم آمده ام، فاش بگویم خجلم
سر به زیر آمدم ای یار، بگو می بخشی

دم افطار فقط یاد لب عطشانم
به همان روضه ی افطار، بگو می بخشی

قسمت می دهم اینبار به عباس علی
به دو تا دست علمدار، بگو می بخشی

وحید محمدی


۹۸/۲/۲۰

دنیا خرابم می کند ...

 

دست من را ول نکن، دنیا خرابم می کند
در هیاهو، زیر دست و پا خرابم می کند

بین هیئت، وقت روضه گرم تسبیح توام
دور از گرمای تو، سرما خرابم می کند

غیبت و تهمت شده کارم حواسم نیست که
آخرش این حرف ها، یکجا خرابم می کند

جرم هایم را که تو می بخشی و خط می زنی
آه، پیش چشم تو امّا خرابم می کند

اشک هایم را بگیر و معصیت ها را ببخش
شرم این بار گنه، فردا خرابم می کند

دل پریشانم از اینکه معصیت های زیاد
پیش چشم حضرت زهرا خرابم می کند

دست من را بین دست مهدی زهرا گذار
هرکسی غیر از خود آقا خرابم می کند

قصه ی لب تشنگی و آب، آبم می کند
روضه ی بی دستیِ سقا خرابم می کند

های هایِ گریه ی جانسوز آقایم حسین
بر سر نعش گل لیلا خرابم می کند

وحید محمدی

هی بوسه می گیرد ز رگ های بریده

اصلا حواسم نیست که فرصت ندارم
خیلی برای بندگی همت ندارم

اینقدر زیر خاک خوابیده اند مردم
چشمی برای دیدن عبرت ندارم

امروز و فردا می کنم هنگام توبه
حالی برای ترک معصیّت ندارم

ارزان خودم را باختم در دار دنیا
اما حواسم نیست من قیمت ندارم

افتادم اما باز دستم را گرفتی
جایی به جز این خانه من عزت ندارم

وای از شبی که صورتم بر خاک قبر است
چیزی برای خانه ی غربت ندارم

باب نجات شیعه ی زهرا، حسین است
چشم امیدی جز به این رحمت ندارم

وقتی حسین بن علی را دوست دارم
از هیچ چیز دیگری وحشت ندارم

شب های جمعه مادری قامت خمیده
هی بوسه می گیرد ز رگ های بریده

وحید محمدی

با نمک نشناس ها هر بار خوبی می کنی


برای شب لیلة الرغائب
با غلام رو سیاه، ای یار خوبی می کنی
با نمک نشناس ها هر بار خوبی می کنی
با بدی و بی وفایی ها تو می سازی فقط
این بدی را می کنی انکار، خوبی می کنی
من گرفتار دل بیمارم و حالم بد است
تو پرستاری و با بیمار خوبی می کنی
روز و شب با اینکه من، ای مهربانِ من، تو را
می دهم با هر گناه آزار، خوبی می کنی
بنده ات را آب کردی اینقَدَر خوبی نکن
می شوم گستاخ تر، هر بار خوبی می کنی
کوچه گردم، می کنم بازارتان را گرم تر
بین مردم می زنم هی جار ...، خوبی می کنی
آمدم امشب به من حال مناجاتی دهی
من شنیدم با دل بیدار خوبی می کنی
من شنیدم صبح محشر از میان خلق، با
گریه کن های در و دیوار، خوبی می کنی
صبح محشر با همه گریه کنان روضه ی
رفتن زینب سرِ بازار ... ، خوبی می کنی

هر که زهرایی شود احساس غربت می کند

باز هم دارد به من مولا محبت می کند

بین خوبان از من بد نیز دعوت می کند

 

توبه کن، آغوش وا کرده خدای مهربان

گوش کن تا بشنوی دارد صدایت می کند

 

من فراری ام ولی دائم خودش دنبالم است

در بزرگی و کرم دارد قیامت می کند

 

می شود محبوب مولا، نور چشمی می شود

از گناهش هر که اظهار ندامت می کند

 

هر کسی یک جور در این راه خالص می شود

شیعیان را آزمایش با ولایت می کند

 

هر که در پای ولایت مثل زهرا ایستاد

اجر و مزدش را خود حیدر ضمانت می کند

 

ما دعای دست مجروحیم، زینب شاهد است

هر چه بر ما می رسد زهرا عنایت می کند

 

در میان کوچه تنها بود، بی بی را زدند

هر که زهرایی شود احساس غربت می کند

 

ریشه های چادر خاکی امید شیعه است

گریه کن ها را خود زهرا شفاعت می کند

وحید محمدی

من آمده ام یاد لب یار بمیرم ...

من آمده ام با دل بی تاب، ببخشی

بر خشکی چشمم ز کرم آب ببخشی

من آمده ام تا به دلم نور بپاشی

جریان به دل مرده ی مرداب ببخشی

با روی سیه آمده ام نیمه ی شب تا

بر رویِ سیه جلوه ی مهتاب ببخشی

من دست به دامان خود فاطمه هستم

اینبار مرا بلکه از این باب

من منتظر برگ برات عتباتم

ای کاش به من گوهر نایاب ببخشی

من آمده ام یاد لب یار بمیرم

ای کاش مرا اشک غم ناب ببخشی

هر روز به یاد لب او آب نخوردم

بلکه به لب تشنه ی ارباب ببخشی

ای کاش مرا نیز به آن طفل که انگار

از خنده لشکر شده بد خواب ببخشی

وحید محمدی

تنهاترین غریب کجایی ظهور کن ...

تنهاترین غریب کجایی ظهور کن

ای بهترین حبیب کجایی ظهور کن

 

آقا بیا دوباره حوالی قتلگاه

پیچیده بوی سیب کجایی ظهور کن

 

بر سینه ی حسین نشسته هنوز هم

این شمر نانجیب کجایی ظهور کن

 

داری شبیه فاطمه ها گریه می کنی

بر گونه تریب ... کجایی ظهور کن

 

بر روی دست باد سوار است روی نی

زلفی که شد خضیب کجایی ظهور کن

 

با جامه های پاره به بازار می رود

این عترت غریب کجایی ظهور کن

 

این خاک، کربلاست و هر روز جاری است

این قصّه ی عجیب کجایی ظهور کن ...

وحید محمدی

هر کس سحر نداشت به معنا نمی رسد

لب های خشک جاده به دریا نمی رسد

باران به خشکی لب دنیا نمی رسد

هر کس که هست مدّعی نوکری تو

سلمان اگر نگشت به منّا نمی رسد

بار گناه باز زمینم زده ببین

اهل گنه به عالم بالا نمی رسد

هر کس سحر نداشت به جایی نمی رسد

هر کس سحر نداشت به معنا نمی رسد

این چشم من لیاقت دیدن نداشته

وقتی به روی یوسف زهرا نمی رسد

حسرت کشیده ام، جگرم تیر می کشد

دستم به دامن تو اماما نمی رسد

گیرم تمام عمر صدایت زدم ولی

بر گوش من صدای تو آقا نمی رسد

---

از انتهای قصّه خبر می رسد که باز

مجنونِ بی قرار، به لیلا نمی رسد

---

این بیت هم بهانه ی دلتنگی من است

تکبیرهای حضرت سقا نمی رسد ...

 

نیمه شب اشک و نماز و ذکر و قرآن بهتر است

بنده چون شد وارد وادی ایمان بهتر است

نقش بندد چونکه ایمان بر دل و جان بهتر است

 

بنده باید انس گیرد با مناجات سحر

نیمه شب اشک و نماز و ذکر و قرآن بهتر است

 

نور راه ماست نور جلوه صاحب زمان

در شب تاریک نور ماه تابان بهتر است

 

«در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است»

توبه کردن خوب، اما از جوانان بهتر است

 

اولین منزل برای توبه حزن قلبی است

بنده باشد از گناه خود پشیمان بهتر است

 

هیئتی بودن فقط با گریه بر ارباب نیست

سینه زن وقتی که باشد اهل عرفان بهتر است

 

سینه زن را آخرش ارباب آدم می کند

اشک روضه رحمتش از آب باران بهتر است

****

 جرعه ای آب فرات از ما عمویی را گرفت

تشنگی از بی عمو بودن به قرآن بهتر است

 

وحید محمدی

کانال انتشار اشعار و سبک های مداحی

ورود از لینک زیر

https://telegram.me/beithayesookhte