این آخر عمری مرا بازار بردند

از راه آمد خواهرت ای سر بریده
اما بدون دخترت ای سر بریده

دارد رباب از راه مي آید برادر
اما بدون اصغرت ای سر بریده

از گوشه ی مقتل هنوزم که هنوز است
آید صدای مادرت ای سر بریده

از شامیان پیراهنت را پس گرفتم
از ساربان انگشترت ... ای سر بریده

من که نفهمیدم، خودت می گفتی ای کاش
خولی چه کرده با سرت ای سر بریده

بالای نیزه ماه من بودی برادر
در کوچه ها همراه من بودی برادر

حتما خودت دیدی دو دستم را که بستند
حتما خودت دیدی غرورم را شکستند

حتما خودت دیدی که بر محمل نشستم
حتما خودت دیدی چهل منزل شکستم

حتما خودت دیدی بساط کوفیان را
حتما خودت دیدی مرام شامیان را

قرآن که می خواندی لبت را سنگ می زد
عمدا کنیزی زینبت را سنگ می زد

حالا دگر هم چیزی از آن لب نمانده
هم جای سالم در تن زینب نمانده

این آخر عمری مرا بازار بردند
من را میان مجلس اغیار بردند

رفتی میان طشت و زینب نیمه جان شد
تو خیزران خوردی و قد من کمان شد

وحید محمدی

آه می کشم ...

هر دم ز آه حسرت تو آه می کشم
با مقتل شهادت تو آه می کشم

در آرزوی یک سحر کربلای تو
در حسرت زیارت تو آه می کشم

اصلا سلام من به امید جواب توست
با شوق یک اجابت تو، آه می کشم

ای رحمت وسیع خدایی، نگاه کن
در آرزوی رحمت تو آه می کشم

قربان آیه آیه ی لب های زخمی ات
دائم برای غربت تو آه می کشم

با یاد ساربان و عقیق یمانی ات
با لحظه های غارت تو آه می کشم

با یاد خیزران و لب چوب خورده ات
با آن همه مصیبت تو آه می کشم

وحید محمدی ۲۵ / ۶ / ۱۴۰۰

به زنانت اشاره شد بد شد

خواهرت آمده در این صحرا

بعدِ یک اربعین ولی تنها

خیز و بین پیکر کبودم را

صورتم مثل مادرم زهرا

 

این چهل روز قوتمان غم شد

هرچه شد جرعه جرعه، کم کم شد

قامت خواهرت ببین خم شد

خواهرت کوه صبر و ماتم شد

 

 

لحظه های غروب یادم هست

بارش سنگ و چوب یادم هست

ناله های تو خوب یادم هست

به تنش پا نکوب ... یادم هست

 

تو زمین خوردی آسمان افتاد

از تنت نیزه ی سنان افتاد

خاتمت دست ساربان افتاد

شعله بر خیمه ی زنان افتاد

 

بین این مردمان خدا گم شد

عزت و احترام ما گم شد

دختری زیر دست و پا گم شد

پیکرت زیر نیزه ها گم شد

 

رمق از ذکر روی آن لب رفت

تن تو زیر سمّ مرکب رفت

روی آن جسمِ نامرتب رفت

چه به حال خراب زینب رفت

 

من بمیرم پر تو خاکی شد

صورت اطهر تو خاکی شد

بین مقتل سر تو خاکی شد

چادر خواهر تو خاکی شد

 

بعد از آن پیکر تو غارت شد

به زنان حرم جسارت شد

روزی مردها شهادت شد

قسمت بانوان اسارت شد

 

در میان حرامیان رفتیم

لاجَرَم، بین این و آن رفتیم

وسط بزم کوفیان رفتیم

سر بازار شامیان رفتیم

 

در شلوغی گذارمان افتاد

رنگ از روی دختران افتاد

معجرم دست  این و آن افتاد

سر عباس از سنان افتاد

 

صحبت گوشواره شد بد شد

گوش ها پاره پاره شد بد شد

چشم ها پر ستاره شد بد شد

به زنانت اشاره شد بد شد

 

تا نگاهش به سوی آب افتاد

یاد شش ماهه اش رباب افتاد

دردهای من از حساب افتاد

گذرم مجلس شراب افتاد

 

نیمه شب پشت کاروان جا ماند

بارها زیر و دست و پاها ماند

سعی کردم برادر، امّا ماند

دخترت در خرابه تنها ماند

 

وحید محمدی

کانال تلگرام با همین آی دی فعال می باشد. 

یادمان هست همینجا کفنت را بردند

گرچه غمدیده و بی تاب ولی برگشتم

من به خاک غمت امروز معطر گشتم

من چهل روز فقط همسفر شمر شدم

من چهل روز فقط همقدم سر گشتم

هر کجا صحبت آزار شد و کعب نی ای

سپر دخترکان تو برادر گشتم

چشم عباس به دور، آه نمی دیدی کاش

من چهل روز پی چادر و معجر گشتم

چشم واکن که ببینی قد زینب تا شد

خیز از جا و ببین هم قد مادر گشتم

 

نظر لطف خدا بود عزیز الزهرا

سایه ات بر سر ما بود عزیز الزهرا

 

هر کجا از نوک نیزه سر تو خورد زمین

پا به پای سر تو خواهر تو خورد زمین

دست بسته چقدَر سخت زمین می خوردیم

از روی ناقه اخا، دختر تو خورد زمین

نیزه ها در کف کفّار چه مستی می کرد

هی تکان خورد و سر اصغر تو خورد زمین

شام شد مثل مدینه، به غمم خندیدند

پیش زینب، سر آب آور تو خورد زمین

ما که از کوچه به جز غم نکشیدیم حسین

وسط کوچه، چه بد مادر تو خورد زمین

 

قصّه ی غربت مولا چقدَر غم دارد

روضه ی چادر زهرا چقَدَر غم دارد

 

یادمان هست همینجا کفنت را بردند

گرگ ها، یوسف من پیرهنت را بردند

یادمان هست همینجا به زمین افتادی

نیزه ها تا لب گودال تنت را بردند

سنگ هاشان به لب قاری قرآن می خورد

رمقِ مانده ی ناله زدنت را بردند

یادمان هست که گودال قیامت شده بود

با سرِ تیغ، عقیق یمنت را بردند

ناگهان بر نوک نیزه سر تو بالا رفت

ده نفر زیر سم اسب تنت را بردند

 

دختر فاطمه شد قافله سالار، حسین

رفتی و زینب تو رفت به بازار حسین

وحید محمدی

من زینبم اما کمی نیلی تر از پیش


من آن عقیله، بضعه ی پاک بتولم
من روضه خوان مقتل آل رسولم

من کوه صبرم، داغِ غم بسیار دیدم
من مادرم بین در و دیوار دیدم

من فرق خونین پدر را دیده ام... آه
در طشت خون، لخته جگر را دیده ام... آه

ای وای من دیدم تمام صحنه ها را
بالای تل، غوغای شمر و ضربه ها را

من کاخ ظلم شامیان ویران نمودم
با خطبه های حیدری طوفان نمودم

من کوفه را یک بار دیگر فتح کردم
من شام را با چند دختر فتح کردم

من زیر و رو کردم بساط ظالمان را
من آبرو بردم، تمام کافران را

پیغمبرم، پیغام تو تا شام بردم
اما هزاران سنگِ رویِ بام خوردم

من زینبم با سینه ای خون و دلی ریش
من زینبم اما کمی نیلی تر از پیش

ای عالم و آدم گرفتار و فقیرت
بودم بلاگردان طفلان اسیرت

هر چند زینب بعد تو بی بال و پر شد
هر جا که آمد ضربه ای، زینب سپر شد

از کربلا تا شام خوردم تازیانه
سر تا به پایم گشته چون گل پر نشانه

برخیز و خواهر را ببین، ای یار زینب
من زینب شرمنده ام، سالار زینب

رفتیم از این خاک غربت با رقیه
برگشته ام حالا ببین ... اما رقیه

گفتیم کربلا دلمان بی هوا گرفت

گفتیم کربلا... دلمان بی هوا گرفت

آری دل غریبه و هر آشنا گرفت

یادش بخیر، یک دهه از داغ روضه ها

ناله زدیم پای تو تا این صدا گرفت

ای خوش به حال آنکه نگاهت گرفتش و

ای خوش به حال آنکه برات از شما گرفت

ای خوش به حال آنکه ز دستان فاطمه

یک اربعین زیارت کرببلا گرفت

آمد به زیر قبّه و پائین پای تو

آنقدر گریه کرد که آخر دعا گرفت

ای خوش به حال آنکه ز پاهای زائران

تربت گرفت و برد و مریضش شفا گرفت

رحمت بر آن کسی که مرا نوکر تو کرد

لعنت بر آن کسی که مسیر تو را گرفت

خوردی زمین چنان که دل مصطفی شکست

افتادی و چنین دل خیرالنسا گرفت

لعنت بر آن کسی که به سینه نشست و بعد

موی عزیز فاطمه را از قفا گرفت

آمد کسی که چشم به انگشتر تو داشت

آمد کسی و زود ز جسمت عبا گرفت

ای ابتدای غربت بی انتها فرات

ای ابتدای غربت بی انتها فرات
ای شاهد همیشگی ماجرا فرات
با دسته بسته رفتم از این کربلا فرات
با داغ مانده بر دلم از یار رفته ام 

واللهِ پیر کرده مرا در جوانی ام
خرده مگیر نیلی ام و ارغوانی ام
دانی چرا چنین شده قد کمانی ام؟
تا شام رفته ام، سر بازار رفته ام

آه ای فرات، خسته ام از ماجرای شمر
یادم نرفته طعنه و آن حرف های شمر
مانده هنوز روی پرم، جای پای شمر
با چشم تار و پای پر از خار رفته ام

آه ای فرات رنگ پر و بالمان که هیچ
آه ای فرات خستگی حالمان که هیچ
آه ای فرات زیور و خلخالمان که هیچ
بی معجر از میانه ی انظار رفته ام

بشنو که داغ روی دلم گشته منجلی
بازار شام و حرمله و دختر علی!!
آهسته تر که بلکه عمو نشنود ولی
با عمه ام به مجلس اغیار رفته ام

وحید محمدی

کاسه ی چشم مرا از آب زمزم پر کنید

کاسه ی چشم مرا از آب زمزم پر کنید

کاسه ی خالی من را نیز نم نم پر کنید

من به اینکه روز و شب اینجا بیایم دلخوشم

راضی ام این کاسه را هر بار، کم کم پر کنید

کربلایی شد کسی که صبر او لبریز شد

لطف کرده، کاسه ی صبر مرا هم پر کنید

این همان شورِ غمِ عشقِ حسین بن علی است

سینه ی ما را از این شور دمادم پر کنید

شیعیان باید قیام دیگری بر پا نمود

عالمی را از دم جانم حسینم پر کنید

بر سر نام علی این جنگ ها بر پا شده

هر کجا را باید از این ذکر و پرچم پر کنید

زینبش با دست بسته تا سر بازار رفت

دفتر اشک مرا این بار زین غم پر کنید

بعد از این دیدید اگر که خانمی خورده زمین

دور او را زودتر با چند مَحْرَم پر کنید

وحید محمدی

لینک کانال بالای صفحه

زیباترین ترانه ی روی لبم، حسین

زیباترین ترانه ی روی لبم، حسین

نامی که هست علّت تاب و تبم، حسین

من در کلاس هیئت تو درس خوانده ام

شاگرد پا رکاب همین مکتبم حسین

من عهد کرده ام که به پایت بایستم

سرباز لشکر حرم زینبم حسین

گریه برای توست همان اصل دین ما

با این حساب مؤمن این مذهبم حسین

با یاد اربعینِ حرم گریه می کنم

شکر خدا که خادم این موکبم حسین

شیرین ترین عبادت من گریه بر شماست

شیرین ترین عبادت روز و شبم حسین

من را غلام خانه ی زینب حساب کن

نه مقبلم، نه محتشم و حاجَبم حسین

لطفی کن و دوباره به من کربلا بده

رحمی کنید، کرببلا واجبم حسین

تا وقت مرگ نام تو را جار می زنم

زیباترین ترانه ی روی لبم حسین

 

وحید محمدی

لینک کانال تلگرام در بالای صفحه

ما را بس است این نمک سفره ی غمت

هر چند زار و زرد و زمین گیر می  شود

نوکر به پای روضه ی تو پیر می شود

با تو سرش همیشه بلند است یا حسین

بی تو میان خلق چه تحقیر می شود

ما را بس است این نمک سفره ی غمت

نوکر کنار سفره ی تو سیر می شود

من بی تو زود می روم از دست یا حسین

دنیا بدون یار نفس گیر می شود

امشب برای ما شب قدر است یا حسین

امشب زیارت همه تقدیر می شود

امضای کربلای مرا زودتر بزن

دارد زیارت نجفم دیر می شود

حیف از تنت که نقش زمین می شود حسین

طعمه برای نیزه و شمشیر می شود

تو می خوری زمین و حرم می خورد زمین

آن وقت هر سگ نجسی شیر می شود

آری تمام عرش خدا گریه می کنند

دستان زینب تو که زنجیر می شود

وحید محمدی

لینک کانال تلگرام بالای صفحه

به رأس رفته روی نیزه ها قبولم کن

شبی میان همین روضه ها قبولم کن

به حرمت غم آل عبا قبولم کن

درون سینه ی من حبّ مرتضی جاریست

به حق فاطمه و مرتضی قبولم کن

برای اینکه به وصل تو دلربا برسم

گذاشتم همه را زیر پا، قبولم کن

ز لطف بی حدت آقا که کم نمی آید

بیا کرم کن و این دفعه را قبولم کن

گناه کرده ام آقا، ببخش، شرمنده

قبول، من بدم امّا شما قبولم کن

سلام منتقم کشته های دشت منا

به غربت شهدای منا، قبولم کن

به حق آن شهدایی که تشنه جان داد

شبیه تشنه لب کربلا، قبولم کن

--

به ناله های جگر سوز حضرت باقر

به روضه خوان غم نینوا قبولم کن

به لحظه های پر از ماجرای کوفه و شام

به رأس رفته روی نیزه ها قبولم کن

 

وحید محمدی

 

کانال انتشار اشعار و سبک های مداحی

 

ورود از لینک زیر

 

https://telegram.me/beithayesookhte

 

زینب سوار ناقه ی عریان ... خدایا ...

لب تشنه ها ما بین دو دریا ... سه نقطه

سرهایشان از تن جدا امّا ... سه نقطه

تن ها به روی خاک و سرهای دلیران

رفته است روی نیزه ها بالا ... سه نقطه

حتی برای بوسه ی زینب نمانده

در پیکر ارباب ما یک جا ... سه نقطه

حتّی تصور کردنش سخت است، امّا

بین حرامی ها زنی تنها ... سه نقطه

آتش گرفته چادر دردانه ها را

معجر برای بانوان حتّی ... سه نقطه

زینب سوار ناقه ی عریان ... خدایا

از کربلا تا کوفه، کوفه تا ... سه نقطه

حتماً ز پا افتاده یک طفل سه ساله

با سیلی و با تازیانه با ... سه نقطه

از کربلایش سخت تر شام بلا بود

در کربلا غم بود، در آنجا ... سه نقطه

بزم شراب است و زنانش پشت پرده

اما عزیز حضرت زهرا ... سه نقطه

وحید محمدی

صلح با دشمن خونخوار به مولا ننگ است ...

شعری اخلاقی - سیاسی + چند بیت روضه در آخرین ابیات ...

بسم الله ...

رهروان ، گوش به فرمان ولی باید بود

هوش ... عمّار ره سیّد علی باید بود

 

قصّه امروز همان قصّهء تلخ جنگ است

صلح با دشمن خونخوار به مولا ننگ است ...

ادامه نوشته

از کربلا تا کربلا دیگر نگویم . . .

سلام بر قلب زینب صبور :

بگذار از آن شهر ریا دیگر نگویم

از قصّه ی شام بلا دیگر نگویم

من را نگاه بی حیای کوفیان کشت

زخم زبان شام را دیگر نگویم

آقا همین بس که تو را از من گرفتند

از کوفه و سنگ جفا دیگر نگویم

می دانی ای آرام جانم ای حسینم

پس از سر و تشت طلا دیگر نگویم

طاقت نداری تا بگویم ای برادر

آتش به جان خیمه ها . . . دیگر نگویم

داغ سه ساله پشت زینب را شکسته

این داغ سنگین بود و ما . . . دیگر نگویم

من بودم و یک دشت باغ لاله امّا

با داغ خود کشتی مرا دیگر نگویم

یک کربلا بس بود تا زینب بمیرد

از کربلا تا کربلا دیگر نگویم

****

یا ذا الجلال و الاکرام